عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

عسل، هديه اي از جانب خدا

سیسمونی فرشته کوچولوی ما

عسل نازنینم از اونجا که سرم شلوغ بوده و یه خرده دیر به فکر وبلاگ درست کردن افتادم ، یادم رفت که جزء اولین دلنوشته هات عکسهای سیسمونیت رو  بزارم که از این بابت ازت معذرت می خوام خوب حالا این هم چند تا از عکسای اتاق دختر قشنگم   دختر گلم این هم عکس از بعضی وسایل اتاقت که بابا احمد و مامان اعظم زحمت خریدش رو کشیده بودند البته با نظر من و بابا امیر ...
7 اسفند 1389

پایان انتظار

دختر گلم ،عسل جان ، جمعه شش اسفند ٨٩ ساعت ٣٠/٥ صبح من و بابا امیر و مامان اعظم از خواب بلند شدیم و آماده شدیم و راهی بیمارستان مصطفی خمینی شدیم ، چراکه ساعت٣٠/٧ با دکتر قرار داشتیم که تا ساعت٣٠/٨ تو دختر نازم به این دنیا بیایی حس خیلی عجیبی داشتم و به شدت از مامان شدم می ترسیدم و از خدا می خواستم و می خواهم که برات یه مامان خوب مثل مامان گل خودم بتونم باشم از طرفی هم خیلی خوشحال بودم و خیلی مشتاق تا روی ماهت رو ببینم بابا امیر هم خیلی نگران بود و استرس داشت و اوضاعش طوری بود که من که از عمل و اتاق عمل وحشت داشتم به باباامیر دلداری می دادم مامان اعظم هم مشخص بود که مضطربه و استرس داره و به روی من نمی آو...
6 اسفند 1389