پایان انتظار
دختر گلم ،عسل جان ، جمعه شش اسفند ٨٩ ساعت ٣٠/٥ صبح من و بابا امیر و مامان اعظم از خواب بلند شدیم و آماده شدیم و راهی بیمارستان مصطفی خمینی شدیم ، چراکه ساعت٣٠/٧ با دکتر قرار داشتیم که تا ساعت٣٠/٨ تو دختر نازم به این دنیا بیایی حس خیلی عجیبی داشتم و به شدت از مامان شدم می ترسیدم و از خدا می خواستم و می خواهم که برات یه مامان خوب مثل مامان گل خودم بتونم باشم از طرفی هم خیلی خوشحال بودم و خیلی مشتاق تا روی ماهت رو ببینم بابا امیر هم خیلی نگران بود و استرس داشت و اوضاعش طوری بود که من که از عمل و اتاق عمل وحشت داشتم به باباامیر دلداری می دادم مامان اعظم هم مشخص بود که مضطربه و استرس داره و به روی من نمی آو...
نویسنده :
Arezoo
20:28