عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

عسل، هديه اي از جانب خدا

فرشته کوچولوی پنج ماهه

عسل عزیزم این خاطرات مربوط به مردادماه سال 90 هست که تو گل خوشبوی من پنج ماهه هستی عسل نازنینم این ماه تو گل ناز من 8 کیلو شده بودی با قد 67 سانت ، الهی قربون تو دختر قد بلندم بشممم گل زیبای من اینروزها توی روروک میشینی و به این طرف و اون طرف خونه میری و از کارت خیلی لذت میبری و البته که ما هم چند برابر لذت می بریم عسل قشنگم جدیدا عادت کردی که شبها روی دست چپت بخوابی و دست دیگرت رو روی صورت بزاری، و من از نگرانی تقریبا تا صبح بیدارم ، آخه میترسم خدایی نکرده نفس دختر گلم بگیره راستی عزیز دلم ، خاله آزاده هم حامله شده و قراره که مامان بشه ، فکر کنم نی نی نازش همزمان با تولد تو گل خوشبوی من به...
30 مرداد 1390

فرشته کوچولوی چهار ماهه

عسل عزیزم این خاطراتی که برات میزارم مربوط به تیر ماه سال ٩٠ هست که تو گل خوشبوی من چهار ماهه هستی دختر نازم ٦/٤/٩٠ من و مامان اعظم رفتیم و واکسن چهار ماهگیه تو گل قشنگم رو زدیم و دو روز رفتیم خونه مامان اینا تا مامان ازت مراقبت کنه عزیز د لم این روزها خیلی با نمک شدی و خیلی خیلی هم با هوش هستی و البته که چند کار جدید هم یاد گرفتی  و من و بابا امیر و بقیه اعضای خانواده به هر کار جدید تو کلی ذوق می کنیم دختر گلم تازگی ها یاد گرفتی که آب دهانت رو می پاشی و همزمان با اون کلی صدا از خودت در میاری و کار جدید دیگه اینکه یاد گرفتی ٢-٣ بار پشت سر هم قل می خوری تا به چیزی که دلت می خواد برسی ...
30 تير 1390

فرشته کوچولوی سه ماهه

عسل عزیزم این خاطرات مربوط به ٢١/٣/٩٠ هست که تو گل عزیزم سه ماه و نیمه هستی الان حسابی تپل مپل شدی ، ٧ کیلو با قد ٦٠ سانت هستی و تقریبا ٩٠% می تونی سرت رو بالا نگه داری دختر گلم این روزها می توانی دستت رو بالا بیاری و اسباب بازیهایت رو بگیری ولی بیشتر از اسباب بازی به مو ، نخ ، مارک لباس و عروسک علاقه داری و تا این چیزها دم دستت باش به اسباب بازی کاری نداری دختر قشنگم یه کار با مزه ای که این روزها انجام میدی اینه که اسباب بازیهایت رو با دست راستت میگیری و تند دست چپت رو توی دهانت می کنی و فکر می کنی که داری میخوریشون دختر گلم بعضی از اولین های زندگیت رو برات می نویسم که بدونی خدا چه دختر باهوش و زر...
21 خرداد 1390

بعضی از اولین رویدادهای زندگی فرشته کوچولو

دختر قشنگم بعد از ٤٠ روزگیت دیگه خوب نخوابیدی و کلی مامانی رو اذیت کردی یعنی شبها از ساعت ده دیگه شب زنده داری میکردی تا ساعت شش صبح البته اواخر دو ماهگیت به هشت صبح هم رسید ولی از وقتی وارد سه ماهگیت شدی دوباره ساعتهای بیداریت کم شد و تقریبا اواخر سه ماهگیت خدا رو شکر خوابت خوب شد  عسل قشنگم روز ٢٥/١٢/٨٩ اولین باری بود که ناخن های زیبا و قشنگ تو رو با هزار تا ترس و لرز گرفتم و البته ناخن ها نازت رو به عنوان یادگاری توی دفتر خاطراتت چسبوندم گل بازیگوشم ١٨/١/٩٠ اولین دفعه ای بود که به مدت سه ثانیه توانستی سر خودت رو بالا نگه داری گل قشنگم در تاریخ ٢٥/١/٩٠  هم اولین خنده صدا دارت...
15 ارديبهشت 1390

اولین روزهای زندگی فرشته کوچولو

دختر قشنگم عسل جان شب ١٩/١٢/٨٩ اولین شبی بود که مامان اعظم ما رو تنها گذاشته بود و من باید تنها از پس نی نی خوشگلم بر می اومدم ، باید اعتراف کنم که خیلی استرس داشتم ولی  خدارو شکر همه چیز به خوبی گذشت عسل شیرینم شب اول عید اولین باری بود که به قصد مهمونی از خونه بردیمت بیرون ، رفتیم خونه بابا احمداینا  برای سبزی پلو ماهی و بعد از شام هم برای تحویل سال برگشتیم خونه خودمون ، چه سال تحویل خوبی بود ، اولین سالی که سه نفره شده بودیم     دختر عزیزم در٤٠ روزگی تو عزیز، به دکتر رفتیم برای چکاب و همه چیز خدارو شکر خوب بود و تو دختر نازم ٤٥٠٠ گرم با قد٥٧ سانت شده بودی که دکتر خیلی ازت...
16 فروردين 1390

ورود قاصدک جون توی خونه عشقمون

عسل عزیزم روز هفتم اسفند ساعت دو بعد از ظهر ما از بیمارستان مرخص شدیم و اومدیم خونه خودمون ، بابا امیر هم زحمت کشید و جلوی پای دختر نازش به شکرانه این نعمت بزرگ یه گوسفند قربونی کرد و به درخواست من ، مامان اعظم هم توی گوش تو فرشته ناز  نازی اذان خوند دختر نازم سومین روز تولدت برای اولین بار توسط مامان اعظم حموم رفتی و در همان روز برای بار اول به ما لبخند زدی در چهارمین روز تولدت هم با چشم تا مسافت کوتاهی ما رو دنبال می کردی عسل شیرینم در روز ششم ناف تو افتاد و من و مامان اعظم کلی برات دعا خوندیم و از خدا برات چیزهای خوب خوب خواستیم عزیز دلم در روز دهم هم برای اولین بار در خواب با صدای بلند خندیدی ...
16 اسفند 1389

روز نشستن قاصدک خوشبختی به روی بوم خونه ما

سلام دختر قشنگم در ادامه دلنوشته هام برات بگم که بالاخره در روز شش اسفند ماه 1389 ساعت هشت و نیم تو دختر گلم با وزن ٣٢٣٠ گرم و قد ٥١ سانت پا به این دنیا و همزمان به قلب همه ما گذاشتی و ساعت نه و نیم تو جوجه قشنگم رو برای اولین بار بغل گرفتم راستشو بخوای اینقدر شوکه بودم که یادم نیست چه حالی داشتم فقط به اندام سالم و زیبای تو نگاه می کردم و به خاطر این همه نعمت خدارو شکر می گفتم و از خوشحالی دلم میخواست گریه کنم خدا جونم شکررررررت این عکس ناز جزِء اولین عکسای فرشته کوچولوی منه ...
8 اسفند 1389

سیسمونی فرشته کوچولوی ما

عسل نازنینم از اونجا که سرم شلوغ بوده و یه خرده دیر به فکر وبلاگ درست کردن افتادم ، یادم رفت که جزء اولین دلنوشته هات عکسهای سیسمونیت رو  بزارم که از این بابت ازت معذرت می خوام خوب حالا این هم چند تا از عکسای اتاق دختر قشنگم   دختر گلم این هم عکس از بعضی وسایل اتاقت که بابا احمد و مامان اعظم زحمت خریدش رو کشیده بودند البته با نظر من و بابا امیر ...
7 اسفند 1389

پایان انتظار

دختر گلم ،عسل جان ، جمعه شش اسفند ٨٩ ساعت ٣٠/٥ صبح من و بابا امیر و مامان اعظم از خواب بلند شدیم و آماده شدیم و راهی بیمارستان مصطفی خمینی شدیم ، چراکه ساعت٣٠/٧ با دکتر قرار داشتیم که تا ساعت٣٠/٨ تو دختر نازم به این دنیا بیایی حس خیلی عجیبی داشتم و به شدت از مامان شدم می ترسیدم و از خدا می خواستم و می خواهم که برات یه مامان خوب مثل مامان گل خودم بتونم باشم از طرفی هم خیلی خوشحال بودم و خیلی مشتاق تا روی ماهت رو ببینم بابا امیر هم خیلی نگران بود و استرس داشت و اوضاعش طوری بود که من که از عمل و اتاق عمل وحشت داشتم به باباامیر دلداری می دادم مامان اعظم هم مشخص بود که مضطربه و استرس داره و به روی من نمی آو...
6 اسفند 1389